قولهم الا ده فلاده، یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی. قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی، ای ان لم تعطالاّن فلم تعط ابداً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
قولهم الا ده فلاده، یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی. قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی، ای ان لم تعطالاَّن فلم تعط ابداً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
زده دل. بی میل پس از متمایل بودن: منم که دل زده از چیدن گل بوسم لب گزیده تراود ز باغ افسوسم. طالب آملی (از آنندراج). - دل زده شدن از چیزی، بی میل گشتن بدان. سر خوردن از آن: پیش از این بود نگاه تو به یکدل محتاج این زمان دل زده زین جنس فراوان شده ای. صائب (ازآنندراج)
زده دل. بی میل پس از متمایل بودن: منم که دل زده از چیدن گل بوسم لب گزیده تراود ز باغ افسوسم. طالب آملی (از آنندراج). - دل زده شدن از چیزی، بی میل گشتن بدان. سر خوردن از آن: پیش از این بود نگاه تو به یکدل محتاج این زمان دل زده زین جنس فراوان شده ای. صائب (ازآنندراج)
عاشق. شیفته. گرفتار به عشق. عاشق صادق. (آنندراج) : سوی خانه شد دختر دلشده رخان معصفر به خون آژده. فردوسی. به یزدان گرفتند هردو پناه هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه. فردوسی. مردمان گویند این دلشدۀ کیست برو که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست. فرخی. زلیخا بر او همچنان دلشده دلش ز آتش عشق آتشکده. (یوسف و زلیخا). اندر پدر همی نگر و دلشده مباش بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان. ناصرخسرو. بخورد صبر مرا انتظار وعده وصل که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش. ادیب صابر. از شرم بمیرم ار بپرسی فردا کان دلشده زنده هست گویند که هست. انوری. گفتا که به پیش او نه نیکوست کاین دلشده مغز باشد او پوست. نظامی. دیدش نه چنانکه دیده می خواست کآن دلشده را ز جای برخاست. نظامی. و آن لعبت خوبروی زیبا زآن دلشده بود ناشکیبا. نظامی. وآن دلشده چون در او نظر کرد گفتا ز کجایی ای جوانمرد. نظامی. چندان بگذشت از آن بلندی کان دلشده یافت هوشمندی. نظامی. همه دانند که سودازدۀ دلشده را چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست. سعدی. ای مطرب از آن حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده. سعدی. دلشدۀ پای بند گردن جان در کمند زهرۀ گفتار نه کاین چه سبب و آن چراست. سعدی. بارها گفته ام و بار دگر می گویم که من دلشده این ره نه بخود می پویم. حافظ. ، مضطرب. پریشان. غمزده. مدهوش: پراندیشه شد سوی آتشکده چنان چون بود مردم دلشده. فردوسی. خوارزمشاه چون دلشده ای می باشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). سلنطاع، دل شده در سخن خود. (منتهی الارب) ، بی عقل و دیوانه. (ناظم الاطباء). مسلوس. (دهار). معتوه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). مخبول. ممسوس. (السامی). تباه خرد: اسپ در تک افکندم چون مدهوشی و دلشده ای... (تاریخ بیهقی ص 173)
عاشق. شیفته. گرفتار به عشق. عاشق صادق. (آنندراج) : سوی خانه شد دختر دلشده رخان معصفر به خون آژده. فردوسی. به یزدان گرفتند هردو پناه هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه. فردوسی. مردمان گویند این دلشدۀ کیست برو که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست. فرخی. زلیخا بر او همچنان دلشده دلش ز آتش عشق آتشکده. (یوسف و زلیخا). اندر پدر همی نگر و دلشده مباش بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان. ناصرخسرو. بخورد صبر مرا انتظار وعده وصل که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش. ادیب صابر. از شرم بمیرم ار بپرسی فردا کان دلشده زنده هست گویند که هست. انوری. گفتا که به پیش او نه نیکوست کاین دلشده مغز باشد او پوست. نظامی. دیدش نه چنانکه دیده می خواست کآن دلشده را ز جای برخاست. نظامی. و آن لعبت خوبروی زیبا زآن دلشده بود ناشکیبا. نظامی. وآن دلشده چون در او نظر کرد گفتا ز کجایی ای جوانمرد. نظامی. چندان بگذشت از آن بلندی کان دلشده یافت هوشمندی. نظامی. همه دانند که سودازدۀ دلشده را چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست. سعدی. ای مطرب از آن حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده. سعدی. دلشدۀ پای بند گردن جان در کمند زهرۀ گفتار نه کاین چه سبب و آن چراست. سعدی. بارها گفته ام و بار دگر می گویم که من دلشده این ره نه بخود می پویم. حافظ. ، مضطرب. پریشان. غمزده. مدهوش: پراندیشه شد سوی آتشکده چنان چون بود مردم دلشده. فردوسی. خوارزمشاه چون دلشده ای می باشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). سِلِنطاع، دل شده در سخن خود. (منتهی الارب) ، بی عقل و دیوانه. (ناظم الاطباء). مسلوس. (دهار). معتوه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). مخبول. ممسوس. (السامی). تباه خرد: اسپ در تک افکندم چون مدهوشی و دلشده ای... (تاریخ بیهقی ص 173)
استمالت. دلجویی. دل دادن. تسلی کردن. (غیاث) (آنندراج). دلداری دادن. تسلی دادن. قوت قلب بخشیدن: فرمود که در حق او به همه ابواب مراعات لازم شناسند و به دلدهی و استمالت تمام به حضرت فرستند. (تاریخ طبرستان). قاصد پیش ’باحرب’ شد و احوال دل دهی و استمالت اصفهبد با او بگفت. (تاریخ طبرستان). به جمله ولایت مثالها فرستادند به دل دهی. (تاریخ طبرستان). - دلدهی کردن، دلداری دادن. استمالت کردن: علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. (تاریخ طبرستان). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت آورد. (تاریخ طبرستان). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمدو علاءالدوله را... دل دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. (تاریخ طبرستان) ، عاشق شدن، دلیر کردن. (غیاث) (آنندراج). تشجیع. تشویق، اشتغال، استعداد. (ناظم الاطباء)
استمالت. دلجویی. دل دادن. تسلی کردن. (غیاث) (آنندراج). دلداری دادن. تسلی دادن. قوت قلب بخشیدن: فرمود که در حق او به همه ابواب مراعات لازم شناسند و به دلدهی و استمالت تمام به حضرت فرستند. (تاریخ طبرستان). قاصد پیش ’باحرب’ شد و احوال دل دهی و استمالت اصفهبد با او بگفت. (تاریخ طبرستان). به جمله ولایت مثالها فرستادند به دل دهی. (تاریخ طبرستان). - دلدهی کردن، دلداری دادن. استمالت کردن: علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. (تاریخ طبرستان). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت آورد. (تاریخ طبرستان). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمدو علاءالدوله را... دل دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. (تاریخ طبرستان) ، عاشق شدن، دلیر کردن. (غیاث) (آنندراج). تشجیع. تشویق، اشتغال، استعداد. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان موگوئی بخش آخوره شهرستان فریدن. واقع در 20هزارگزی شمال باختری آخوره دارای 104 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان موگوئی بخش آخوره شهرستان فریدن. واقع در 20هزارگزی شمال باختری آخوره دارای 104 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)