جدول جو
جدول جو

معنی دل ده - جستجوی لغت در جدول جو

دل ده
(زَ خَ)
مشغول، مستعد. (ناظم الاطباء). رجوع به دل دهی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل دل
تصویر دل دل
تردید، دودلی
دل دل کردن: کنایه از شک و تردید داشتن، تشویش و تردید در کاری، دودلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل شده
تصویر دل شده
دلداده، دل باخته، عاشق، شیفته
فرهنگ فارسی عمید
(دَ هِنْ دَ هِنْ)
قولهم الا ده فلاده، یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی. قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی، ای ان لم تعطالاّن فلم تعط ابداً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ دَ / دِ)
خانه دل. (ناظم الاطباء). از عالم (از قبیل) میکده و بتکده. (آنندراج) :
ترک دل و جان کردم تا بی دل و جان گردم
یکدل چه محل دارد صد دلکده بایستی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
نالۀ دردناکی که به منزلۀ آه کشند. (برهان). نالۀ دردناک و آه. (ناظم الاطباء) ، هستۀ میوجات مانند هلو و زردآلو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
زده دل. بی میل پس از متمایل بودن:
منم که دل زده از چیدن گل بوسم
لب گزیده تراود ز باغ افسوسم.
طالب آملی (از آنندراج).
- دل زده شدن از چیزی، بی میل گشتن بدان. سر خوردن از آن:
پیش از این بود نگاه تو به یکدل محتاج
این زمان دل زده زین جنس فراوان شده ای.
صائب (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پُ اِ)
عاشق. شیفته. گرفتار به عشق. عاشق صادق. (آنندراج) :
سوی خانه شد دختر دلشده
رخان معصفر به خون آژده.
فردوسی.
به یزدان گرفتند هردو پناه
هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه.
فردوسی.
مردمان گویند این دلشدۀ کیست برو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست.
فرخی.
زلیخا بر او همچنان دلشده
دلش ز آتش عشق آتشکده.
(یوسف و زلیخا).
اندر پدر همی نگر و دلشده مباش
بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان.
ناصرخسرو.
بخورد صبر مرا انتظار وعده وصل
که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش.
ادیب صابر.
از شرم بمیرم ار بپرسی فردا
کان دلشده زنده هست گویند که هست.
انوری.
گفتا که به پیش او نه نیکوست
کاین دلشده مغز باشد او پوست.
نظامی.
دیدش نه چنانکه دیده می خواست
کآن دلشده را ز جای برخاست.
نظامی.
و آن لعبت خوبروی زیبا
زآن دلشده بود ناشکیبا.
نظامی.
وآن دلشده چون در او نظر کرد
گفتا ز کجایی ای جوانمرد.
نظامی.
چندان بگذشت از آن بلندی
کان دلشده یافت هوشمندی.
نظامی.
همه دانند که سودازدۀ دلشده را
چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست.
سعدی.
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده.
سعدی.
دلشدۀ پای بند گردن جان در کمند
زهرۀ گفتار نه کاین چه سبب و آن چراست.
سعدی.
بارها گفته ام و بار دگر می گویم
که من دلشده این ره نه بخود می پویم.
حافظ.
، مضطرب. پریشان. غمزده. مدهوش:
پراندیشه شد سوی آتشکده
چنان چون بود مردم دلشده.
فردوسی.
خوارزمشاه چون دلشده ای می باشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). سلنطاع، دل شده در سخن خود. (منتهی الارب) ، بی عقل و دیوانه. (ناظم الاطباء). مسلوس. (دهار). معتوه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). مخبول. ممسوس. (السامی). تباه خرد: اسپ در تک افکندم چون مدهوشی و دلشده ای... (تاریخ بیهقی ص 173)
لغت نامه دهخدا
(زَ پَ)
دل نهنده. کسی که توجه کند و خاطر خود را استوار نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
غلۀ از آسیا شکسته که آرد نشده باشد. (از آنندراج). خرد و بلغور شدن غله. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
استمالت. دلجویی. دل دادن. تسلی کردن. (غیاث) (آنندراج). دلداری دادن. تسلی دادن. قوت قلب بخشیدن: فرمود که در حق او به همه ابواب مراعات لازم شناسند و به دلدهی و استمالت تمام به حضرت فرستند. (تاریخ طبرستان). قاصد پیش ’باحرب’ شد و احوال دل دهی و استمالت اصفهبد با او بگفت. (تاریخ طبرستان). به جمله ولایت مثالها فرستادند به دل دهی. (تاریخ طبرستان).
- دلدهی کردن، دلداری دادن. استمالت کردن: علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. (تاریخ طبرستان). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت آورد. (تاریخ طبرستان). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمدو علاءالدوله را... دل دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. (تاریخ طبرستان) ، عاشق شدن، دلیر کردن. (غیاث) (آنندراج). تشجیع. تشویق، اشتغال، استعداد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان موگوئی بخش آخوره شهرستان فریدن. واقع در 20هزارگزی شمال باختری آخوره دارای 104 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ دِ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه، با 179 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل دهی
تصویر دل دهی
دلجویی، استمالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده ده
تصویر ده ده
زر وسیم کامل عیار مسکوک خالص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلشده
تصویر دلشده
گرفتار عشق دلباخته، دیوانه مجنون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلشده
تصویر دلشده
((~. شُ دِ))
عاشق، دلباخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلشده
تصویر دلشده
عاشق
فرهنگ واژه فارسی سره
خاطرخواه، دلباخته، شیدا، شیفته، عاشق، دیوانه، مجنون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیزار، بی میل، دلسرد، مایوس، وازده
متضاد: راغب، مایل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
میان
فرهنگ گویش مازندرانی
تردید شک
فرهنگ گویش مازندرانی
باب طبع، سازگار، دل خواه و مورد پسند
فرهنگ گویش مازندرانی